Thursday 27 March 2008

آب نبات




توی راه از آب نباتهایی که دوست داشت برایش خریدم. داشتم فکر می کردم که وقتی در را باز می کنم، مثل همیشه سریع می پرد توی حیاط. لبخند می زند و دندانهای شیری افتاده اش را نشان می دهد. بعد همین طور که با هم می رویم داخل شروع به تعریف از اتفاقهای جالب روزش می کند.
آن روز وقتی در را باز کردم، توی حیاط نیآمد. فکر کردم شاید از گرسنگی خوابش برده. از حیاط گذشتم. سوسکها اطراف دستشویی مشغول رفت و آمد بودند. در توری را باز کردم. هیچ صدایی نمی آمد. به ساعت نگاه کردم. از ساعت 2 که او از مدرسه برمی گشت دو ساعتی می گذشت. تلویزیون خاموش بود. تمام اتاقها را گشتم. "وحید کجایی؟" ......... "وحید" ......... "وحید". داشتم نگران می شدم. به مدرسه زنگ زدم. گفتند که امروز مدرسه نیامده. شماره ی آقای وصالی، سرویسٍ وحید را گرفتم. فرصت حرف زدن به او ندادم. گفتم که من خودم صبح تا دم در همراه وحید آمده بودم و مطمئنم که او را دیده ام که سوار سرویس شده است. هیچ صدایی از آن طرف نمی آمد. انگار به دنبال کلمات می گشت. گوشی را قطع کرد. دوباره شماره را گرفتم. اشغال بود. فکر کنم پنجاه بار شماره را گرفتم. اشغال بود. کلافه شدم. گوشی را با نعره ای پرت کردم. توی آلبوم ها دنبال یک عکس 4x3 گشتم. توی عکسی که پیدا کردم، وحید یک تی شرت صورتی پوشیده بود و داشت از اینکه اعصاب آقای عکاس را خرد کرده، ریز ریز می خندید. آن روز وقتی که آقای عکاس می گفت: "آماده" یک دفعه پقی می زد زیر خنده و بعد از کلی خنده می گفت: "ببخشید آقا، دست خودم نبود."
توی کلانتری یک پرسشنامه گذاشتند جلوی رویم. در مورد خصوصیات ظاهری بود. در قسمت علائم خاص هیچی یادم نمی آمد. به من گفتند که سعی خودشان را می کنند. من کمتر از آنها امیدوار بودم. گفتند که بهتر است به جاهایی که معمولا می رفته سر بزنم. یادم آمد که هر وقت حالش خوب نبود، به بهشت زهرا می رفت. با عجله خودم را به قبر مهین رساندم. قبر تمیز بود. انگار که چند ساعت پیش شسته شده بود.

در را باز کردم. از حیاط گذشتم. هیچ سوسکی در اطراف دستشویی نبود. آب نباتها را گذشتم روی پیشخوان آشپزخانه. "وحید، هنوز برنگشتی؟" باید تا قبل از آمدن وحید، ناهار را آماده می کردم. امروز زودتر مرخصی گرفتم که ناهار را با هم بخوریم. امروز می خواهم املت درست کنم. توی یخچال هیچی نداریم. فقط یک پارچ نیمه خالی توی یخچال است. باز این وحید شکمو تمام یخچال را بالا آورده. "شیطون." پس مجبورم که نیمرو درست کنم. حال تخم مرغ خریدن ندارم. باید وقتی وحید آمد، از او بخواهم که برود تخم مرغ بخرد. سردرد دارم. بسته ی قرص را از روی یخچال برمی دارم. مجله ی روی پیشخون را برمی دارم. تاریخ مجله متعلق به چهار هفته پیش است. روی کاناپه دراز می کشم و مجله را ورق می زنم. (صدای زنگ در را می شنوم. در را باز می کنم. مهین پشت در است. خیلی جوان شده. وحید هم مثل زمان نوزادی توی بغل مامانش است. وقتی دستم را دراز کردم که بغلشان کنم، نتوانستم. آنها فقط مثل یک تصویر بودند. واقعی نبودند.از اطراف صدای حرکت یک چیزی می آمد. از هر طرف صدها سوسک به طرفم می آمدند. از ترس جیغ کشیدم.)

وقتی به خانه رسیدم، خیلی خسته بودم. نمی دانم که آیا کلانتری می توانست کاری بکند یا نه. وقتی به خانه رسیدم. روی کاناپه نشستم. مجله ای که روی میز بود را برداشتم. باز از این مجله ها ی مسخره خریده است. همیشه سعی می کردم مطالعه اش را جهت دهی کنم ولی من هرچه بیشتر جهت دهی می کردم، او بیشتر بر عکس عمل می کرد. فکر کردم که اگر الآن وحید خانه بود چه کار می کرد؟ حتما تکالیفش را نوشته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد و یکی یکی آب نبات ها را می خورد. عاشق آب نبات خوردنش بودم. هر آب نبات را خیلی طول می داد. صدای برخورد آب نبات را به دندانهایش می شنیدم. با زبانش فقط آب نبات را دور دهانش می چرخاند. بعضی مواقع برای عبور هوا دهانش را باز می کرد و آب دهانش را هم قورت می داد. در این لحظات صورتش خیلی با نمک می شد. ولی او اصلا متوجه نمی شد که من او رامی پایم. حواسش کاملا به تلویزیون بود. آرام آرام پشت کاناپه می خزیدم و فقط گوش می دادم. بعضی مواقع هم بلند می شدم و از کنار کاناپه به او نگاه می کردم. نیمرخش فوق العاده بود. من مثل یک پروانه بنده وار دور او می چرخیدم و او مثل الهه ای مغرور هیچ توجهی به من نمی کرد و فقط به جلو خیره می شد. به ساعت نگاه می کنم. خیلی دیر شده. هوا خیلی وقته که تاریک شده. تصمیم می گیرم سری به کلانتری بزنم. تاکسی نمی گیرم. دلیلی برای عجله کردن ندارم. پیاده به راه می افتم. وقتی به در کلانتری می رسم، نمی روم داخل. به پیاده روی ام ادامه می دهم. به خیابانی می رسم که کاملا تاریک است. تنها نور این خیابان نور ماه است. وقتی به سمت بالا نگاه می کنم، کوهی را می بینم که با نور ماه خاکستری شده است. به سمت کوه حرکت می کنم. از روی تپه های اطراف کوه بالا می روم. انگار قبر مهین آن بالاست. کنار قبر مهین یک قبر تازه است. هیچوقت اینجا قبری ندیده بودم. هنوز روی این قبر جدید سنگ نگذاشته بودند. همین جا می نشینم. و منتظر می مانم. منتظر می مانم تا ساعتها بگذرند. منتظر می مانم تا خورشید طلوع کند. منتظر می مانم تا ..." چرا این قدر چرت و پرت می گم؟" وحید گمشده است و من هم دارم سر از تیمارستان در می آورم.

با صدای جیغ خودم از خواب می پرم. اطرافم را نگاه می کنم و وقتی هیچ سوسکی نمی بینم، خیالم راحت می شود. هوا تاریک شده بود. هنوز وحید برنگشته است. شاید با دوستهایش رفته باشگاه. بلند می شوم که شام درست کنم. هر جا باشد برای شام پیدایش می شود. امشب می خواهم املت درست کنم. توی یخچال هیچی نداریم. فقط یک پارچ نیمه خالی توی یخچال است. باز این وحید شکمو تمام یخچال را بالا آورده. "شیطون." پس مجبورم که نیمرو درست کنم. حال تخم مرغ خریدن ندارم. باید وقتی وحید آمد، از او بخواهم که برود تخم مرغ بخرد. می روم که تا آمدن وحید یک دوش بگیرم. درجه ی آبگرمکن را چک می کنم. شیر بالای وان را باز می کنم و به دنبال حوله و وسایلم می روم. وقتی بر می گردم وان تقریبا پر شده. شیر را می بندم. لباسهایم را توی ماشین می اندازم. توی وان دراز می کشم. اردک رنگ و رو رفته ی وحید کنار وان افتاده. آن را بر می دارم. وقتی خیلی کوچک بود، فقط با اردک بازی می کرد و من و مهین با کمک هم او را می شستیم. او اصلا به ما توجه نمی کرد ولی ما با هر حرکت او از خنده روده بر می شدیم. سرم را زیر آب می کنم. همه چیز خواب گونه می شود، خیلی هم قشنگ می شود. انعکاس نور روی آب را از زیر آب تماشا می کنم. اردک را به زیر آب می آورم تا شنا کند. او هم از اینجا بیشتر لذت می برد.

1 comment:

  1. Bravo! C'est magnifique! J'adore that part in which the narrator was describing how the kid was sucking the candy.Now I have a better image of father's love, you know, fathers do not talk about their feelings, thank you for your simple and pure feelings towards fatherhood.

    ReplyDelete