آن ها را از کفشهایت بیرون می آوری
چقدر پیر و فرسوده شده اند.
غرق خاک
خاکی که در لحظه های تنهایی
تنها همسفر تو شدند
در آن جاده ی بی انتها
پاهایت را می شویی
پاهایم را می شویم
مردمکهایت داستان تنهاییت را وا گو می کنند.
مرا ببخش
ولی امروز
من همدمم را نمی شویم
تنها به حضور اوست
که سرمستم
چون تو دیگر نیستی
well... you know names are not that much important , sometimes we make good friends but we don't know their names. And happy your first poem. C'est genial! Please leave alone false modesty
ReplyDeletePlease update your weblog. I'm looking forward to read your new story
ReplyDeletewalking here and there,from known to unknown.
ReplyDeletethen from unknown to known and again from known to unknown...