Friday, 12 September 2008

او

منتظر بودم که اسمم را بگوید. هر روزی که آماده بودم از من نمی پرسید. ولی وقتهایی که هیچی نخوانده بودم وتکالیفم رو انجام نداده بودم، از من می خواست که برم پای تخته. هر نیمکت مثل یک کشتی بود که خدمه ی کشتی داشتند روی مسیر خودشان حرکت می کردند و مثل بچه اردک های خوب پشت سر مامانشان نمی رفتند. به صادق گفتم:
- چه خبر؟
از روی دکل داد زد:
- تا فاصله ی2 کیلومتری هیچ کشتی ای دیده نمی شه.
صادق دکلدار خوبی است. همیشه توی لحظه های خطرناک به دادم می رسه. وقتایی که صدای پای مهمان های ناخوانده را به اتاقم گزارش می داد و من از اینکه هیچ کس نمی تواند غافلگیرم کند به دکلدار خوبم می بالم.
- خطر. خطر. دزد دریایی داره نزدیک می شه.
اصلا" حال ادامه ی این سفر را ندارم. چرا باید این همه استرس را تحمل کنم؟ هنوز تا آخر ترم 8 هفته ی دیگر مانده است. 8 هفته ی دیگر باید دستورهای کاپیتان قلدر را تحمل کنم. منتظر دیدن خشکی هستم. خدای من دیگر تحمل ندارم.
روز امتحان هم می تواند خوب باشد و هم بد. ولی با این مردک هیچ امتحانی خوب نمی شود. خدایا امروز را یکجوری تمام کن. صادق هشدار می دهد. او دارد دوباره نزدیک می شود. این مردک دیوانه چرا هی سالن را بالا و پایین می رود. کاپیتان قلدر کجاست؟ حالا که بهش نیاز داریم رفته گرفته خوابیده. تصاویر اتاق کنترل را رضا می فرستد. و توضیح می دهد.
- آقا معلم دارند روی nerve ها راه می روند. و اگر همینجوری ادامه بدهند خسارت زیادی به کشتیمون وارد می شه.
از رضا تشکر می کنم. همیشه کمک خوبی است. یک بار کاپیتان قلدر دستور داده بود که باید همان کاری را که دیشب خواب دیده بود، انجام بدهیم. می خواست که به سمت او تغییر جهت بدهیم. و بعد کاپیتان قلدر با اینکه می دانست که او از کاپیتان قلدر متنفر است. ولی می خواست. رضا به من هشدار داد. بر ضد کاپیتان قلدر ایستادیم و او را شکست دادیم. ولی بارها هم از دست رضا کاری بر نیامده است.
کفشهای مخملی فشن او حالا کنار دیواره های کشتی دیده می شوند.
- چرا همش روی ورقه ی من نگاه می کنی؟ این یه چیز شخصیه. به تو هیچ ربطی نداره. می فهمی؟
کفشهای مخملی او از این حرف من خیلی اعصابشان خرد شده. اخم کردند و دارند فریاد می زنند:
- تو ... می خوری که نمی خوای من ورقتو ببینم.
رضا و صادق هر دو در حال هشدار دادن هستند. چشمهام داغ می شوند. سرم را روی برگه می گذارم. برگه همراه من به ته دریا می آید. کف دریا دیگر چیزی اضظراب آور نیست. حتی گرفتن برگه توی بغلم هم به من احساس آرامش می دهد. برگه مثل یک ماهی می خواهد از دستم فرار کند و برود. وقتی سرم را بر می دارم، می بینم که برگم گله به گله خیس شده. می خندم. بالاخره بر گه ام را پر کردم.
می پرمم بالا. می روم پیش صادق خوبم. حالا هیچ غمی توی دنیا ندارم. ساعتها با هم حرف می زنیم و توی دریا واسه ی خودمون می چرخیم. تا اینکه شب فرا می رسد. دگه باید از صادق هم خداحافظی کنم. مهین دارد علامت می دهد که باید سریع پیش کاپیتان قلدر بروم. چون ساعتهاست که بیدار شده و منتظر من مانده است تا دستوراتش را اجرا کنم. مهین هم مثل من همه کاره و هیچ کاره است. کارهای کاپیتان قلدر را بعضی وقتها او انجام می دهد. ولی کاپیتان نمی گذارد که ما بهم نزدیک بشویم. می ترسد که با هم متحد شویم و قوانین خوب و بد را تعریف کنیم. و دیگر کاری از دست او بر نیاید.
رضا و صادق کم کم میروند که بخواند. ولی کا پیتان قلدر حالا حالا ها به خواب نمی رود.
- امشب گفته که باید هر دومون رو ببینه. چون کار خیلی مهمی با هامون داره.
مهین هم مثل من خیلی تعجب کرده و از دستورهای کاپیتان قلدر می ترسد. ولی ایندفعه با هم هستیم.
- باید با هم برید و او را برای من بیارید.
کاپیتان قلدر ادامه می دهد:
- باید راضیش کنید. اگر هم نشد، به زور میاریدش. تا طلوع هم بیشتر وقت ندارید.
این را گفت و به کابین فرماندهی اش رفت و در را پشت سرش بست. خشکمان زده بود. مگر همچین چیزی ممکن بود؟ او به هیچ وجه قبول نمی کرد. سرگردان، کشتی را به سمت او هدایت می کنیم.
صدای کشیده شدن زنجیر لنگر روی بدنه ی کشتی و بعد صدای گومب. لنگر به کف دریا خورد. باید اینجا پیاده بشویم. آروم آروم پیاده می شویم تا هیچکس را بیدار نکنیم. تا زانو توی آب می رویم. و شلپ شلپ پاهایمان حیوانات ساحلی را بیدار و عصبانی می کند. مهین آدرس او را تا حدودی بلد است. فکر می کنم که او را چطوری مجبور خواهیم کرد تا با ما بیاید؟

داد می زنم:
- وای ساعت چنده؟ مهین بیدار شو. چند وقته که خوابیدیم. خورشید طلوع کرده.
در اتاق باز می شود و او به ما لبخند می زند. مهین تازه بیدار می شود و گیج و منگ به اطراف نگاه می کند. اول می ترسد ولی بعد به یاد می آورد که کجا هستیم و اینجا چه می کنیم.
- باید برگردیم. عجله کن.
مهین نگاه معنی داری به من می کند و هردو به او نگاه می کنیم. خیلی آرام است. می داند که ما برای چه آمده ایم. اینقدر شرمنده ایم که نمی توانیم حرفی بزنیم. ولی او می داند.
چرا باید هر چیزی که کاپیتان فلدر خواست انجام دهیم؟ آخر کی بردگی ما به پایان می رسد؟ وسایلش را جمع کرده و به ما می فهماند که آماده ی رفتن است. به راه می افتیم تا به بردگی خود ادامه دهیم.
وقتی به ساحل می رسیم اثری از کشتی نمی بینیم. حتما" وقتی کاپیتان قلدر بیدار شده کشتی را به راه انداخته و رفته.
- چه به سر رضا و صادق می آد؟
- نمیدونم.
او گفت:
- اونها جاشون امنه. نگران نباشید.
باورم نمی شود که همه چیز به این خوبی تمام بشود. وقتی قصه هایی را که موقع خواب برایم می خواندند، می دانستم که الکی هستند و این پایانهای خوش واقعیت ندارند. الان هم حتما" هنوز خوابم.


3 comments:

  1. I realy enjoy reading your blog. Can I link you?

    ReplyDelete
  2. There was a time
    not so long ago,
    in the eyes of me
    I was so powerful
    so delighted
    Just because I was thinking
    I am traveling on a ship
    whose captain is so proud of me as a passenger
    but these days I can't believe
    not everything is ganna end fine
    I'm tring to show myself a victim
    but believe me or not
    happy endings are fakes
    just sweet dreams...

    ReplyDelete
  3. it's been some time
    that nothing in this world
    surprises me
    nothing is surprising
    nothing...
    either good or bad.

    ReplyDelete