Friday 6 June 2008

آب




یک صدای مبهمی می شنیدم. انگار هر لحظه قویتر میشد. بعد همراه با یک ریتم گوپ گوپ شد. قویتر می شد. صدای جیغ مامانم را تشخیص دادم. سرم را از توی تشت آب بیرون آوردم. در داشت با ضربه هایش از جا در می آمد. تشت را زیر تختم قایم کردم. صورتم را با ملافه خشک کردم. قیافه ام را خواب آلود نشان دادم. مو هایم خیس بود. قفل در را باز کردم. فهمید.
- حموم گرفتی؟
- نه
- خواب بودی خبر مرگت؟
- (لبخند زدم.) آره، ببخشید.
- (اخم کرد.) بدو برو سر خیابون چهار کیلو گوشت بخر. هیچی تو خونه نداریم.
- باشه. چند لحظه ی دِگِه می رَم.
- (در حال دور شدن.) زود باش.
تشت آب را از زیر تختم در آوردم. داخل تشت را نگاه کردم. خالی بود. فقط آب بود. همیشه این کار را می کنم. می خواهم ببینم صداهای توی آب از کجا می آیند. آبی که مولکولهایش تا کنار پرده ی گوشم هم می روند. شاید مولکولهای آب هم با هم communicate می کنند. پس آنها هم از انسانها پست تر نیستند. نمی دانم آبها را کجا خالی کنم. کاشکی می شد آنها را روی بدنم خالی کنم و آنها با سلولهای پوستم دوست بشوند و communicate کنند. آیا سلولهای پوستم به من هم این زبان را یاد خواهند داد؟
- (به پوستم.) تو مهربونی؟ مگه نه؟
- (سیاه می شود. فکر کنم دارد اخم می کند.) عمراً.
- (ملتمسانه.) آخه چرا؟
- پدرِ من رو دَر آوردی. حالا می خوای بهت زبان یاد بدم. مگه اینجا کلاسِ زبانِِ؟
تشت را می گذارم زیر تخت بماند. یک کتاب از توی قفسه برمی دارم. توی تشت رَهاش می کنم. "دستور زبان" اسمش حالا داره توی آب موج می زنه. شاید بعداً وقتی بخوانمش، بتوانم زبانِ آب را یاد بگیرم. دوباره هلش می دهم زیر تخت. صبر کن. زیر تخت تاریکه. شاید مولکوهای آب فکر کنند شب شده. بخواببند. دیگر حرف نزنند. چراغ قوه ام را می گذارم زیر تخت. روشنش می کنم. آسمان روشن می-شود. خیال می کنند که خورشید دارد طلوع می کند. ولی بعد که ببینند که خورشید حرکت نمی کند، حتماً می فهمند که سرشان کلاه گذاشتم. شاید هم فکر کنند هوا ابریه. ولی آنها که با ابرا هم زبان هستند. پس گول نمی خورند. علاوه بر این، ابر که رنگ چوبِ تلخِ زیرِ تخت نیست.
می روم پایین. مامان داد می زند. صدایم می کند.
- رفتی؟
- دارم می رَم.
از اینکه می بیند صدایم نزدیک است، تعجب می کند.
در کوچه پیرمردِ همسایه با کت و شلوارِ سال هزارو سیصد و درشکه دارد سعی می کند با walker راه برود. همیشه همان جا می بینمش. در تمام ساعات روز شاید فقط چند سانتیمتر جابجا بشود. از اینکه همیشه یک محدوده را می بیند، خسته نمی شود؟
مرد چاقی در قصابی ایستاده. به ران یک گوسفند دست می گشد و چشمهایش برق می زند. سبیل چنگیزی هم دارد. فکر کنم قصاب است. نه. اشتباه کردم. او قصاب نیست. قصاب، جوانی لاغر است با صورتی کشیده و چشمانی گشاد. شبیه به همه ی آدم های مهربان. مرد چاق شروع به شمردن دسته ی اسکناسی می کند. قصاب یک گوسفند چاق از توی یخچال سَوا می کند. با حوصله و دقت چاقویش را به حرکت در می آورد. شروع به بریدن می کند. صدای زجه ی ممتدی به گوشم می خورد. بعد ساتورش را بر می- دارد. آن را به بالای سرش می برد و محکم پایین می آورد.
-آآآآخ
فریادی رِسا به گوش می رسد. هیچکس اِ نگار متوجه نشده. همه با صورت های خسته و بدن های بی- حوصله به ضربه های قصاب خیره شده اند. همراه هر ضربه صدا را می شنوم. همه چشمهایشان را از ترس می بندند و دوباره باز می کنند. فقط خود قصاب است که از ضربه ی ساتور نمی ترسد. او چشمهایش بسته نمی شوند. حس می کنم دارد لبخند می زند. شاید هم در پَستوهای جسم و روانش قهقهه می زند و فریاد شادی سر می دهد.
دنبالِ صدا می گردم. باید بفهمم چرا ناراحت است. هیچکس نمی تواند یا نمی خواهد به او کمک کند. منبعِ صدا را با هزار زحمت پیدا کردم. از توی یک سطلِ قرمز در گوشه ی قصابی است. زنبورها ضیافتی گرفته اند. اینقدر شادند که متوجه ضربه های کاردِ شاگردِِ قصاب نیستند. توی سطل نگاه می کنم. چند تا سرِ گوسفند و گوساله روی هم افتاده اند. همراهِ صدایِ "آخ" دهان ِ یکی از آنها باز و بسته می شود. چمهایشان کوچک شده اند. دندانهایشان بیرون زده اند.
خرد کردن قصاب تمام می شود. خدا را شکر. راحت شدم. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. پولها را می گیرد و با ولع شروع به شمردن میکند. مردِ چاق هم گوشتها را در نایلونِ سیاه می گیرد و با شوق خداحافظی می کند.
نوبت نفر بعد می شود. یک پیرزن است. گوساله می خواهد. قصاب اول دَبه در می آورد. ولی بعد راضی می شود. پیرزن برای مشتریِ بعدی که زنی میانسال و جا افتاده است، تعریف میکند که:
(( بچه ها و نوه هام عاشقِ گوساله اَند. به هیچی دِگِه لب نمی زنند. تازه همینا رو هم با اخم و تخم مزه مزه می کنند و تف می کنند. عروسام و دومادام هم که سالی یه بار پا تو خونم می ذارند.)) گوساله را از تو یخچال در می آورد. گوشتش از گوشتِ قبلی خوش رنگتر بود. تا ضربه های ساتور را شروع کرد، آخ دوباره شروع شد. اِنگار دو نفرند. یکی دیگر هم دارد زجه می کشد و گریه میکند. دوباره به سراغ سطل می روم. سرِ یک گوساله را تشخیص دادم که آخ می گوید. اصلاً نمی توانم مکان صدای دوم را پیدا کنم. مثل وقتی که توی خواب هام دنبالِ صدایِ دارکوب داخل یک جنگل انبوه می گردم. به هر طرف که می روم، او را پیدا نمی کنم. شاید او سرِ من گول می مالد و جایش را عوض میکند.
صداها هر لحظه بلندتر می شوند. شروع می کنم به تکرار کردن. نمی توانم تحمل کنم. از قصابی فرار می کنم. صدای آخ تمام می شود. ولی صدای زجه همراهم می آید. می دوم، می دود. داد می زنم، داد می زند. جیغ می کشم، جیغ می کشد. گریه می کنم، گریه می کند. به جویی در خیابان پناه می برم. داخل جوی آبی قهوه ای رد می شود. جلبکهایی سبز هم روی آب شناور هستند. نمی دانم چرا بعضی ها به جلبک می گویند لجن؟
اول سرم را در آب فرو کردم. بعد تمام بدنم را. حالا صداها را بهتر می فهمم. یک گاو شروع به حرف زدن می کند. از بدبختی هایش می گوید. ازظلم هایی که به او روا شده اند. از بچه اش و خودش که چطور مرده اند. گریه می کند. زجه می زند. جیغ می زند تا بالاخره آرام می شود.


4 comments:

  1. I feel something amazingly strange in all your stories that I've never found anywhere else. That is I think you never care about what others say, I come in to this result that the poor quality of my latest stories is because I did care about what readers say, so I couldn't trust my own feelings. by the way thank you very much for all your supports.

    ReplyDelete
  2. داستانت خیلی ناراحت کننده بود. ولی این مهم نیست.مهم اینه که حقیقت داره.و تو این حقیقت خیلی طبیعی و تاثیز گزار بیان کردی.روی من که خیلی تاثیر گزاشت و من از تو خواهش می کنم که بیشتر بنویسی.


    منتظرم.
    علی

    ReplyDelete
  3. Ali jun tasir gozar ba kodum z neveshte mishe???????????

    ReplyDelete
  4. looking for the sounds of livings, through the sounds of unlivings.
    can it be heard??

    ReplyDelete