Thursday 10 April 2008

دندان




نمی دانم چند ساعت است که دارم به اطراف خیره می شوم. در این ظلمات، در این تاریکی اتاقم که با چراغ دکل برق کمی روشن و دود زده شده است.
چرا خوابم نمی برد. درد عجیبی در بدنم حس می کنم. در دهانم، در دندانهایم. هر لحظه که غلت می زنم حس می کنم دندانهایم در حال فرو ریختن هستند و به جای آنها ماری خیلی بزرگ خواهد رویید که مرا هم خواهد بلعید.
چه زجر شیرینی...
همیشه از درد کشیدن لذت می بردم. وقتی که بعد از چندین ساعت خواب، خمار و مست بیدار می شوم و زائده های گوشه های چشمم را که گاه به اندازه ی یک هلو بزرگ هستند، می کنم. درد می کشم و لذت می برم. اشک در چشمانم جمع می شود و از سوزش لذت می برم. بعضی وقتها هلوها شلیده هستند و به راحتی جدا و له می شوند ولی بعضی اوقات کال و محکم هستند و جداشدنشان با درد همراه است. ولی امشب دیگر زائده ای نخواهد بود.
- چرا منتظری؟
- منتظر خورشیدم.
- چرا چرت می گی؟
- منتظر خورشیدم که بیدار شوم.
- تو که بیداری. بیدار شوی که چه کار کنی؟
- که به کار و زندگی ام برسم. که این درد و رنج کم را رها کنم و به دنبال لذت وافر باشم.
- جداً؟
- بعله
- می خوای کدوم گوری بری؟
- به کوچه، به خیابان، به بزرگراه. می خواهم سوار تاکسی یا اتوبوس شوم.
- خب. بعدش کدوم گوری می ری؟
نمی دانم. نمی دانم. چرا باید ادامه داد. کاش می شد این ساعت لعنتی را نگه دارم و در همین لحظه بمانم. از خورشید متنفرم. می خواهم صبر کنم تا مار بزرگم مرا قورت دهد. شاید بعد از این ناشتایی حسابی نیاز به مایعات داشته باشد. شاید در گلویش گیر کنم. خب، پس به سراغ یخچال می رود. ایا از سرمای یخچال تنش خواهد لرزید؟ آیا می تواند آنهمه بوهای حال بهم زن را تحمل کند؟ شاید مرا بالا بیاورد. من به داخل یخچال پرت شوم. آیا دلش به حالم خواهد سوخت؟ شاید هم در درون او بمانم و بتوانم آنجا به حیاتِ خود ادامه دهم. شاید بتوانم با پارتی بازی به ریه ی او بروم و از هوای تازه ی آنجا لذت ببرم.
- از کجا معلوم که آنجا هوای تازه پیدا کنی؟
- مطمئنم.
- اُسکُل.
به ساعت نگاه می کنم. انگارتکان نمی خورد. صدای ثانیه ها می آیند و زجر دلپذیری را به من هدیه می کنند. صدای ثانیه ها همان صدای پتکی است که همراه هر ثانیه به سرم نواخته می شود. چرا جلو نمی روند. شاید واقعاً آرزویم برآورده شد. آیا واقعاً مارم را سیر خواهم کرد. نمی دانم. شاید.
باید به کوچه و خیابان و بزرگراه بروم و هرکه را باب طبعم بود بخورم. خب، صبر کن ببینم. پیرها که چروکیده اند و گوشتشان خوردنی نیست، مثل گوشت خوک. باعث می شود که من هم به پیر مرگی دچار شوم. باید از جوانترها بنوشم. شاید بتوان کودک تپل مپلی ای را هم خورد، به عنوان پیش غذا یا دسر.
- صبر کن، این بچه را نگاه کن. تپلی نیست ولی صورت زیبایی دارد. انگار که چشمانش هیچ ترسی از من ندارند.
- شاید او را هم یک مار دیگر خورده باشد و اکنون دنبال طعمه است تا به مار خودش و ارباب خودش تقدیم کند.
به راهم ادامه می دهم. بر روی سنگفرشی قدم می گذارم که رنگارنگ است. مثل بال پروانه های زشت.
- اَه، چه قدر هم نازک است.
- این کجاش زشته؟
- از زشتی ش حالم داره بهم می خوره.
- دیوونه
هی، این پروانه قبلاً خورده شده است. تنه ی خود را اینجا باقی گذاشته است. یعنی من هم وقتی خورده شوم بدنم باقی می ماند؟ روی تخت؟ یا او جدا از من به زندگی ای دیگر ادامه خواهد داد؟ آیا دلش برای خودش تنگ نمی شود؟ شاید هم خوشحال، رها و آزاد شود. دارم به جاهای حساس بال اکبیریِ پروانه می رسمِِ. یک مار صورتی با خِش خِش و کِرکِر از کنارم می گذرد. زیر پاهایم ترک می خورد و من به قعر می افتم. اینجا تمام چیزهایی که افتاده اند جمع شده اند. حتی چندین مار هم هستند. خیلی از بالا بدتر نیست. فقط یک کم آلوده تر است. احتمالاً درصد مصرف سوخت های فسیلی، اینجا بیشتر است. شاید دیگر اینجا کسی خورده نشود و نصف نشود. شاید اینچا پروانه های زشت هم حق زندگی دارند. خسته اَم. می خواهم بخوابم. یک تخت پیدا می کنم. پوست ماری روی آن است. انگار که مثل سیب زمینی پوستش کرده باشند. احتمالاً می خواسته اند سالاد اُلویه درست کنن. شاید هم کوکو. آیا الان غذایشان آماده است؟ اجازه می دهند که من هم سهمی بخورم. شاید هم ساعت ها پیش خورده اند و طعمه ی مارها شده اند. خوکی از کنارم می گذرد. به نظر می رسد سیر است. پوست نرم صورتی اَش به نظر زیبا می آید. صدایِ نرمش مثل لالایی ست. روی تخت دراز می کشد و به خواب عمیقی فرو می رود. چه خواب شیرینی. در خواب می بیند که دندانهایش ریخته شده اند و به جایشان مارهایی رشد کرده اند. من هم به کنار او می خزم تا آرامشش را با من قسمت کند. تا از لذت خورده شدن برایم لحظاتی سرشار از سرور ایجاد کند. چقدر بدنش گرم است. ناگهان بلند می شود. خودش را از من جدا می کند. صدای تاپ تاپِ ترسش را می شنوم. به او لبخند می زنم. او در جواب دهانش را باز می کند و بخشی از کله ام را می خورد. آخ جون. اطرافم را نگاه می کنم با یک چشم نصفه. انگار به همه بیسیم زده. خیلی ها اطرافم جمع شده اند. ضیافتی به پاست. مثل اینکه گوشت آن سالاد الویه را من باید تأمین کنم. وااااای. چه لذتی. آیا آنها مرا با دندانهایشان ریز ریز می کنند یا با چرخ گوشت؟ یادم رفته بود، آنها که دندان ندارند. آیا این سالد الویه تنها غذای جشنِ آنهاست؟ دیگر چه غذاهایی خواهند داشت؟ برای پذیرایی از من چه غذایی تدارک دیده اند؟ آیا خواهم توانست کوکوی مار بخورم؟
هرچه که بشود بهتر است از اینکه منتظر باشم. چرا هیچکس به سر کار نرفته است؟ هیچ اتوبوس یا تاکسی ای در خیابان ها نیست. همه در این قعر تاریکی با روشنایی دودزده ای اینجا جمع شده اند. چه ضیافت باشکوهی. چه جشن انبوهی. بعضی ها مشغول خوردن آلات و ادوات موسیقی هستند. تعدادی هم دندان هایشان را سر جایشان می گذارند. بعضی ظرفها را می خورند و یا به جانِ در و دیوار می افتند. چقدر لذیذ است.
- تو چی فکر می کنی؟
- از کِی تا حالا تو فکرِ منو می پرسی؟
- از همین حالا.
- اینا هم یک خری مثل تو اَند.
این پایین از آن بالا خیلی بهتر است. کاش زودتر به اینجا آمده بودم. حالا حس می کنم به جای دندان هایم، سرم درد می کند. انگار که از داخل سرم دارند مته می زنند. آخیش. بالاخره نصفه ی دیگر سرم هم شکافته شد. سی دندان بیرون جهیدند و به سرعت فرار کردند. صدای خنده هایشان و زجه هایشان دیگر به سختی شنیده می شد. آنها هم دلشان برایم تنگ نخواهد شد. مغزم کاملاً رها شده و هوای آزاد می خورد. شاید اینجوری بهتر فکر کنم. قسمت های مغزم یکدفعه از هم باز می شوند و شروع به حرکت می کنند. این مغز منسجم از کرمهای چاق و سفیدی تشکیل شده بود که در تعامل با هم در این نقطه جمع شده بودند. حالا آنها هم از سویی دیگر فرار می کنند.
بقیه افراد اطراف من هرکدام برای انجام دادن مسئولیتشان تکه ای از من را جدا می کنند تا هرچه سریعتر غذای ضیافت مهیا شود. چه ضیافت باشکوهی! چشمهایم هم کنده شدند. وقتی که هردویشان دست در دست هم در حال رفتن بودند، برگشتند و به من نگاه کردند. چقدر غریبه بودند. پاهایم هر کدام به سویی رفتند. شاید با هم قهر هستند. من هم، خودم، از سوی دیگری به راهم ادامه دادم.

4 comments:

  1. I've nothing to say except, C'est beau! more than that, C'est magnifique! but I've got a question. Are you looking for your igo

    ReplyDelete
  2. ع
    :
    سلام دوست ناديده

    شعرها و داستان‌هاي كوتاه جالبي را در وبلاگت خواندم و لذت بردم. به خصوص از شعر پاها و داستان كوتاه "او" بسيار خوشم آمد. داستانت ساده و كوتاه و بدون حواشي بود با قوه تخيلي قوي.

    در مورد وبلاگت به نظرم اگر آن را به بلاگفا تبديل كني، بهتر خواهد بود. دسترسي به ان آسانتر است و پيام ماندن نيز راحت تر است براي خوانندگان.

    من هم گاهي چيزهايي مي‌نويسم
    اگر مايل بودي به ايميلم بنويس:
    malavantanha@yahoo.com
    ( بدون اجازه ايميل شما را اد كردم(
    شادزي و كام خوش

    ReplyDelete
  3. تارهای بی کوک و
    کمان باد ولنگار
    باران را گو بی آهنگ ببار!

    غبار آلوده از جهان
    تصویری باژگونه در آبگینه ای بیقرار
    باران را گو بی مقصود ببار

    ReplyDelete
  4. one permanent, one unsteady:
    I

    ReplyDelete