Saturday 26 April 2008

سینک




از خواب پریدم. فکر کنم در بسته شد. من هم از صدای در بیدار شدم. روپوش را کنار می زنم. سَرم را از روی بالش بر می دارم. سرم گیج می رود. مزه ی تلخی را تهِ دهانم حس می کنم. صدای کودکی را دوباره می شنوم. از پنجره به بیرون نگاه می کنم. هیچکس در کوچه نیست. دارد می خندد. لباسم را می پوشم. به عکس شوهرم و بچه هایم روی دراوِر سلام می کنم.دارند لبخند می زنند. من هم زورکی لبخند می زنم. از تصورِ قیافه ی احمقانه ی خودم حالم بد می شود. سرم دوباره گیج می رود. نمی خواهم به خودم نگاه کنم. چشمم را از آینه می دزدم. نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. لعنتی... می بینم. چهره ی سردِ زنی امید دهنده را می بینم. لباسی که اینفدر شسته شده که رنگش به سفیدی می زند. جواهراتی کِدِر. موهایی ژولیده. پوستی که چروکهایش رنجم می دهند. الآ ن از چروکها بدم می آید. دلم می خواهد پوستم مثل یک نوزاد نرم و پنبه ای باشد و در طولِ سالها کِش بیاید. و در نهایت به شکل پستی و بلندی در بیاید.
- احمق، چه فرقی می کند؟
قبلاً از چروکها خوشم می آمد. وقتی به صورت شفافِ مادربزرگم دست می کشیدم و اشکهایش را که از بینِ شیارها شادمانه به راه می افتادند، با دستمال حبس می کردم، لذت می بردم. وقتی که مرد، همه بالای سرش جمع شده بودیم. من از این نارحت بودم که دیگر نمیتوانم به چروکهای صورتِ او دست بکشم. پدر بزرگ از این ناراحت بود که دیگر کسی نیت که جلوی او بتواند مردانگی کند. بتواند دستور بدهد و خود را پادشاه هفت اقلیم تجسم کند. مادر و پدرم هم از این ناراحت بودند که دیگر کسی نیست که جلوی او خود را به موش مردگی بزنند و داستان بسازند و پس اندازس را کِش بروند.
چروکها. آبِ شیر را از بینشان می گذرانم. شُل و وِل می شوند. لیوانهای خالی را از روی میز بر می دارم می گذارمشان کنارِ ظرفهای شام دیشب توی سینک. قوری را خالی می کنم. تفاله های چای را در سطل می ریزم. سطل کاملاً پر شده. شیرِ آب را باز می کنم. سینک را پر از آب می کنم و خالی می کنم. ابر را بر می دارم و شروع به ساییدنِ ضرفها می کنم. به دیوارِ جلوی رویم خیره می شوم. یک دیوار هم در سمتِ چپ است. دیوارِ سمت راست کمی دورتر است.
روزی که به این خانه آمدیم، بچه ها و شوهرم می خواستند مرا غافلگیر کنند. چشم هایم را بستند و وسطِ آشپزخانه باز کردند. بچه ها دست زدند و هورا کشیدند. شوهرم لبخندی حق به جانب گوشه ی لبش بود. "حالا دیگر نیاز نیست نگران شستن آشپزخانه باشی. چون کوچک و جمع و جور است. " شوهرم مرا بوسید و ظرفشویی را نشانم داد که در کنج دیوار قرار داشت. "دیگر هنگام ظرف شستن در این گوشه ی تاریک و دِنج راحت هستی و آرامش پیدا می کنی." لبخندِ زورکی اَم را دوباره تحویلش دادم. از همه تشکر کردم. شروع به ساییدن سینک جدید و تاریکم کردم. این آشپزخانه یک پنجره ی کوچک دارد که به یک حیاط خلوت تاریک متصل است.
حالا هم از اینکه در این کنج تاریک فقط می توانم به صدای سابیدن گوش کنم، خیلی خوشحالم.شروع به آب کشیدن میکنم. شیرِ آب را باز می کنم.قطره های آب با شادی یکی پس از دیگری به دنبال هم راه افتادند. همه یشان شاد و شنگول بودند و هیجانشان را تخلیه می کردند. داد می کشیدند. اعصابم دارد خرد می شود. تحمل ندارم. چرا بی دلیل شادند. دلم برای لحظه های ساکت تنگ می شود.
لحظه هایی که صدای خودم هم خفه می شود. لحظه هایی که در سکوت گوشهایم آرام می گیرند و آرام آرام با خودم نجوا می کنم. صدای خودم را هم به سختی می شنوم. فقط صدای آب دهانم و به هم خوردنِ لبهایم شنیده می شود. یک نجوای الهی.
کاش می توانستم زودتر از این صدا خلاص شوم. به آن لحظه ها پناه ببرم. وقتی که حتی ثانیه های ساعت هم ساکت می شوند و پاورچین پاورچین به جلو می روند. در این لحظه ها حتی آن کودکی که صدایش همیشه همراهم است، هم جایش را به سکوت شیرینی میدهد.
بالاخره ظرف شستنم تمام می شود. راحت می شوم. خشکشان می کنم. فقط باید تا چند لحظه ی دیگر صدای حوله را تحمل کنم. حوله را سر جایش پرت می کنم. دیگر نمی توانم بایستم. روی زمین پرت می شوم. روی موکت کفِ آشپزخانه هستم. مورچه ها دارند آرام آرام حرکت می کنند. از غذاهای صبحانه که ریخته اند سهمی بر می دارند و شادمانه پیش می روند. آن ها هم آهسته زمزمه میکنند که من از سکوتم سیراب شوم. فقط چند لحظه آسوده بودم. اول صدای نجوای خودم از درونم بیرون می جهید. بعد صدای آن کودک هم آمد. شروع کرد به بازی کردن و داد زد: "توپم را بده."
بعد بچه هایم از مدرسه آمدند و شروع به سرو صدا کردند. تحمل ندارم. نایلونِ توی سطل را برمی دارم. کیفم را روی شانه ام می گذارم و بیرون می روم. می خواهم یک گاریِ زباله پیدا کنم. از اینکه هوا روشن است، حالم بد می شود. آفتاب خیلی خشن است. از کوچه بیرون می روم. در خیابان هم سطلی نیست. به خیابان بعدی می روم. به همه ی کوچه ها سر می زنم. آفتاب پوستم را چنگ می زند. موهایم را می سوزاند. قلبم را هم خراش می دهد.
ساعت ها راه می روم. از شهر دور می شوم. به جایی می رسم که هیچکس وجود ندارد. هیچ چیز وجود ندارد. چه سکوت دلپذیری.
در این خلأِ نیستی کم کم موجوداتی ظاهر می شوند. به نظر می رسد از اندازه ی معمولی بزرگتر هستند. متوجه می شوم که اینها را می شناسم. اینها همان مورچه هایی هستند که لانه هایشان را از بینِ موزاییک ها با جارو بیرون می کشیدم. همان عنکبوتهایی هستند که در باغچه با آب پاشیدن، شکنجه یشان می دادم. و همان مارمولکهایی که با تِیِ خیس محاصره و بعد لِهِ شان می کردم.
می ترسم. می خواهند تلافی کنند؟ شاید هم می خواهند مرا بخورند. به اطرافم نگاه می کنم. از چه کسی کمک بگیرم؟ نایلون زباله را روی خودم خالی می کنم. آنها به من نزدیک می شوند. زباله ها را می خورند. ولی مرا نمی خورند. مرا با خود به جایی دیگر می برند. به اعماقِ زمین می رویم. ساعت ها راه می رویم تا بالاخره به یک مجتمع مسکونی می رسیم. اینجا خیلی گرم و تاریک است.
مرا به داخل اتاقی هدایت می کنند. حتماً آنجا شکنجه گاه است. مرا با تسمه خواهند بست. بعد تمام بدنم را از سبزیجات پر خواهند کرد و درزهایم را با نخ و سوزن بخیه خواهند کرد و در جوجه گردان خواهند گذارد.
درِ اتاق را باز می کنند. اصلاً شبیه یک شکنجه گاه نیست. تاریک و نَمور است. یک قسمت از اتاق پر از خوردنیهای مختلف در قفسه هایی بزرگ است. دور تا دورِ اتاق از چهارپایه هایی پر شده است. بعضی ها مشغول خوردن هستند. ظرف هایشان را درون محفظه ای در دیوار می اندازند. محفظه شبیه به شوتینگِ زباله است. مرا به طرف درِ کوچکی هل می دهند. اتاقکی یک متر در یک متر است. مثلِ یک انباری. در را می بندند. من اینجا محبوس شده ام. اطرافم را نگاه می کنم. یک آینه روی دیوار است. یک سینکِ ظرفشویی هم زیر آینه می بینم. و ظرفهایی که از داخل دیوار می آیند و روی هم تلمبار می شوند.

2 comments:

  1. we are the ones, who we think we are

    ReplyDelete
  2. i loved this one.it's my favorite among all.

    ReplyDelete