Thursday 1 May 2008

بی اسم

نمی دانم اسمشان چیست؟ یک بار از پدرم پرسیدم، وقتی خیلی کوچک بودم. او هم نمی دانست اسم این ها چیست؟ وقتی بهار می شود، این برگهای خیلی کوچک از درختها جدا می شوند و چون خیلی سبک هستند، با هر نسیمی به پرواز در می آیند. ولی فقط تا آخر فروردین هستند. بعد از آن ناپدید می شوند. حالا هم دارند سر و صدا می کنند. می خندند و جیغ می کشند. همه با سرعت پیش می روند. بعضی ها پیچ و تابی به خودشان هم می دهند. و به گوشه های دیوارها پناه می برند. لحظه ای آرام می گیرند. ولی باد دوباره به زور آنها را به حرکت وا می دارد. یکدفعه متوقف می شوند. عقب عقب بر می گردند. انگار از چیزی فرار می کنند. شاید هم جهت باد عوض شده. دیگر همه یشان رفته اند و تک و توک برگهای سرگردان از ترس جیغ می کشند و فرار می کنند. باد صدایی را می آورد. مبهم است. شبیه یک فریاد است. نزدیکتر می روم. "انت المجرم"

تک و توک ماشینها توی خیابان رد می شدند. فقط رستورانها باز بودند و همه به خانه بر می گشتند. به هر طرف که می رفتم به نظر آشنا نمی آمد. قبلا" این جاها را ندیده بودم.
- آخ. پوستم را سوراخ کردی.
- کار خوبی کردم. تو شهر را کثیف می کنی. باید از بین بروی.
- من که کاری با تو ندارم.
- ولی من باید تو را نابود کنم.
جاروی دسته بلند مصر بود و خاشاک تیزش را با سرعت تکان می داد و ما را هل می داد. همه با هم دنبال راه فراری می گشتیم. قوطی کنسرو شکسته ای ناله می کرد. برگهای همنوعم هم پاره و پوره شده بودند. خاکهای گوشه ی خیابانها هم همراه ما بودند. چرک و کثیف شده بودند. نای راه رفتن نداشتند. بالاخره به گاری رسیدیم. پرت شدیم. اینجا پر از چیزهای جور واجور بود. پلاستیکهای بدرد نخور، کارتنهای خالی، پس مانده های غذا و مگسها که شاد می رقصیدند. فقط آنها شاد بودند. با زحمت خودم را به روی گاری رساندم. مگس ها توجهی به من نمی کردند. هیچ نسیمی نمی آمد.
- اگه الآن یه نسیم می اومد، هممون آزاد می شدیم.
- آره ولی امشب دگه نسیم نمیآد.
- از کجا میدونی؟
- مطمئنم.
- دیوونه
ولی من منتظر نسیم می ماندم.

هیچ چیز توی این بیابان نبود بجز تعداد زیادی آدم. 4تا ماشین هم بود. من را با یکی از اینها آوردند. توی یک گودال ایستادم. همه شاد به نظر می رسیدند و با هیجان داد می زدند:
- زودتر شروع کنید.
یک آقایی که صورتش را پوشانده بود، آمد به طرفم و با بلندگوی دستیش از روی یک کاغذ خواند:
- مجرم به جرم نابود کردن برگهای کوچک بی اسم محکوم به مرگ است.
- هوراااااا
از تعجب دارم شاخ در می آورم. ولی من که خودم یک برگم. این طنابها را باز کنید و ببینید که چطور با یک نسیم به رقص می آیم. چیزهایی در آسمان شروع به پرواز کردند. با سرعت به طرفم می آمدند. سعی کردم جا خالی بدهم، ولی جای خیلی کمی برای حرکت داشتم. محکم به کتفم خورد. دست راستم جدا شد و کمی دورتر افتاد. خاک داغ اینجا دیگر خاکی نبود. حالا یک قرمز خوشرنگ داشت. سنگها با سرعت به طرفم می آمدند. هر کدام به قسمتی از بدنم می خوردند. وفتی چند سنگ به طرف چپ سینه ام خورد، قلبم رها شد. دیگر از بالا تنه ام چیزی باقی نمانده بود. تکه های بدنم را جمع کردند. توی گودال ریختند. و رویم خاک می ریختند.

وقتی کارشان تمام شد، کم کم خلوت شد و همه رفتند. نسیم خنکی آمد. من پاره و پوره را بلند کرد. و به ابدیت برد.

2 comments:

  1. یه دبیر فیزیک داشتم که به این برگهای کوچک سرگردان می گفت: این ووروجکها

    ReplyDelete
  2. بدرود
    بدرود
    رقصان میگذرم از آستانه اجبار
    شادمانه و شاکر

    ReplyDelete